بعد از حدود یک ماه آنلاین شدم
با ترس و لرز...! با بی میلی...
ترس از ندیدن چند اسم! و ترس به جایی هم بود. چون ندیدم
بماند که چه گذشت و چه....
اومدم آپ کنم تا تشکر کنم از محبت دوستان!
متشکرم. هر چند دونه دونه پیام ها غمگینم کرد....
اما دو چیز باعث شد بیام و بنویسم
1- جواب آسمان مهر
کلی نوشتم. کلی حرف زدم
ولی نهایتا فقط اینو میگم
ممنون برادرم
داره تموم میشه
میدونی چجوری؟
خیلی ساده
طلاق
( این قشنگ ترین هدیه تولدم بود)
2- برای جبران محبت عزیزانی که به یادم بودن
مثل عسل، مثل یاسان، مثل گویای خاموش، مثل علی، مثل سعید،
مثل فرشته، و مثل علی همایی که تبریکش یه سر سوزن تو روز تولدم خوشحالم کرد
دوست داشتم این خبر رو اولین نفر به علی بدم
چون میدونم بیشتر از بقیتون خوشحال میشد. اما علی جان
نه وقتش هست نه حسش نه حال مساعدش
بالاخره آنشرلی هم دلش رو پیش کسی گرو گذاشت
و تصمیم گرفت که ازدواج کنه
با کسی که همتون میشناسیدش
اما به احترام درخواستش فعلا نمیتونم اسمش رو بگم
گفتم که شاید خوشحال شید
و گفتم که برامون دعا کنید
خیلی بیشتر از اونچه فکر کنید محتاج دعاتون هستیم
به خدا میسپارمتون